من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم / از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم / نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب / نرود از سر ذلت به هوا فریادم
“هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست” / نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور / چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند / محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش! / مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم / نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم / نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: “من / از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟”