آقا بزرگ ؛ يادش بخير ...
چند روز پيش ، اتفاقي ازمحله قديمي رد مي شدم .مثل همه دفعات
انگشت شمار پيشين که در اين سالها از آن محله گذر کردم ، خيره به
دروديوار نگاه مي کردم و دنبال نشانه هايي از روزهاي نه چندان
دور کودکي مي گشتم.چشمم به نانوايي افتاد. نفهميدم مردم براي خريد
چه ناني در صف ايستاده بودند ، اما يادم آمد که آن روزها ، نان
سنگک مي پخت...
يادم آمد ، آقا بزرگ ...
۵ ، ۶ ساله که بودم آقا بزرگ دستم رو مي گرفت و مي رفتيم نانوايي
سنگکي ، روبروي مسجد ...
چه مهربان بود آقا بزرگ ، چه زود دستم رو درين دنياي پر مشغله
رها کرد و رفت ...
يادش بخير ، عينک ته استکاني و کلاه بافتني ، هنوز يادم هست که هر
غذایي رو با نان مي خورد...
۷ ساله بودم که براي هميشه رفت و گور سرد آشيان قلب گرمش شد ...
مرگش هم مثل زندگيش آرام و بي صدا بود.. اماهنوز هم تو روزهاي
سخت تنهايي ، روياي شبهاي پدر، صورت آقا بزرگه وقد بلندش ...
روح پاکش شاد